حکایت کلاه غیبی
حکایت کلاه غیبی
پسر مشکلی دارد؛ سر بی مویی که موجب خجالت اوست. دوره گردی به او پیشنهاد میکند گربهای را کشته و از پوست آن استفاده کند. اما پسر وقتی گربه را پیدا میکند از کشتن آن منصرف میشود...
سلطان، پنیر و موش
سلطان، پنیر و موش
در روزگاران قدیم سلطانی در قصر زیبای خود زندگی میکرد. سلطان علاقه زیادی به پنیر داشت. به همین دلیل دستور داده بود از سرزمینهای مختلف برایش پنیرهای جورواجور و خوشمزه ای را به قصر بیاورند، ولی بوی پنیرها باغث شد که موشها هم به قصر او هجوم بیاورند. سلطان با ناراحتی میدید که پنیرهایش توسط موشها خورده میشوند. پس از وزیرانش خواست که چاره ای بی اندیشند. وزیران به فکر افتادند تا گربه ها را برای فراری دادن موشها به قصر بیاورند. با آمدن گربه ها موشها پا به فرار گذاشتند. ولی گربه ها که از قصر خوششان آمده بود همانجا ماندگار شدند. گربه ها خلق و خوی وحشی داشتند و به همه چیز و همه کس حتی صورت سلطان هم پنجه میکشیدند. وزیران به فرمان سلطان دوباره به فکر چاره افتاند و اینبار سگها را برای فراری دادن گربه ها به قصر آوردند. سگها گربه ها را فراری دادند ولی خود در قصر ساکن شدند. سگها موجوداتی بداخلاق بوده و شبها با صدای زوزه ی خود مزاحم خواب پادشاه میشوند. سلطان مجدداً از وزیران میخواهد که به فکر چاره باشند. وزیران با تعدادی شیر به سراغ سگها می آیند و آنها را فراری میدهند. ولی با حضور شیرها پادشاه و وزیرانش مجبورند به داخل قفس پناه
ماه من ماه ما
ماه من ماه ما
چهار کودک ( دو دختر و دو پسر ) مشغول بادبادک بازی هستند . با وزش شدید باد ، نخ بادبادک به دور هلال ماه که در آسمان است می پیچید . بچه ها ، نخ را می کشند و ماه را پایین می آورند . هر یک ، تکه ای از ماه جدا کرده و به خود به خانه می برد . محل زندگی بچه ها با نبود ماه در آسمان ، تاریک می شود . بچه ها بی تفاوت در کنار پنجره به آسمان خیره شده ، رویا می بافند . دختر بزرگ ، در رویایش با تکه ماه چنگی ساخته ، مشغول چنگ نوازی می شود . پسر کوچک از تکه ماهش ، تیرو کمانی ساخته و با آن تیراندازی می کند . دختر کوچک ننویی با تکه ماهش ساخته و با آرامش بر روی آن خوابیده است . پسر بزرگ اما ، پشت پنجره به آسمان خالی از ماه ، خیره شده به فکر فرو می رود . با نبود ماه در آسمان و تسلط سیاهی بر فضای زندگی بچه ها ، صدای سگ و گرک محله را پر می کند . بچه ها می ترسند . پسر بزرگ فکری به ذهنش می رسد . او با تکه ماهش ، بادبادکی ساخته ، از خانه خارج می شود و آن را به آسمان می فرستد . او متوجه می شود با اوج گرفتن بادبادک در آسمان ، تکه ماهش پرنور شده و هنگامی که پایین می آید کم نور می شود . دوستانش را صدا می زند . هر کدام ازبچه ها با تکه ماه